۱۳۸۹/۰۳/۰۷

انسان راستین

شیخ ما را گفتند که فلان کس بر روی اب می رود. گفت سهل است چغزی(غورباقه) و صعوه ای(پرنده کوچک) نیز بر روی اب می رود . گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغن(کلاغ) و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیز ها را قیمتی نیست. مرد ان بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در امیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. محمد بن منور نواده ی ابوسعید ابو الخیر

۱۳۸۹/۰۲/۳۱

مسکین جولاه

جحی به دهی رسید, گرسنه بود. از خانه ای اواز تعزیتی شنید. ان جا رفت, گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای اوردند. چون سیر شد, گفت: مرا به سر این مرده ببرید. ان جا برفت. مرده را بدید و گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه (بافنده) انگشت در دندان گرفت و گفت: اه! دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستی کرد, اما مسکین جولاه چون مرد, مرد.

۱۳۸۹/۰۲/۲۵

خواجه ی بد شکل

خواجه ای بد شکل, نایبی بد شکل تر از خود داشت. روزی اینه داری, اینه به دست نایب داد. ان جا نگاه کرد, گفت: سبحان ا... , بسی تقدیر در افرینش ما رفته است. خواجه گفت: لفظ جمع مگوی. بگوی در افرینش من رفته است. نایب اینه پیش داشت و گفت: خواجه, اگر باور نمیکنی تو نیز در اینه نگاه کن. عبید زاکانی