۱۳۸۸/۰۸/۰۶

اعتراف

چه چیز را دشوار پنهان می توان داشت؟ اتش را که در روز دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب شعله اش پرده دری می کند.  عشق نیز چون اتش است که پنهان نمی ماند زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد باز نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد. ولی انچه از این دو دشوارتر پوشیده شود نوشته ی نویسنده است. زیرا نویسنده که خود دل در بند سخن خویش دارد ناچار جهانی را شیفته ان می خواهد. لاجرم ان قدر برای کسانش می خواند و تکرار می کند که خواه سخنش بر دل نشیند و خواه جان بفرساید همه ان را بشنوند و در خاطر نگاه دارند.

شماتت همسایه

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی.گفت ای پدر فرمان تو راست و لیکن می خواهم که بدانم در این چه مصلحت است؟ گفت تا مصیبت دو نشود. یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. 
گلستان سعدی

غرور شکنی

وهم در این عهد. شیخ بو عبد ا... باکو یک روز در مجلس شیخ ما ابو سعید بی خویشتن نشسته بود(بی تو جه به دیگران)خواجه وار و پای بگرد کرده(چهار زانو). شیخ ما را چشم بر وی افتاد. پس شیخ با کسی خلقی بکرد(مزاح). در میان مجلس و سخنی نیکو بگفت. ان کس شیخ را گفت خدایت در بهشت کناد(ببرد)! شیخ گفت نباید. ما را بهشت نباید با مشتی لنگ و لوک و درویش. در انجا جز شلان و کوران و ضعیفان نباشند. ما را در دوزخ باید. جمشید درو وفرعون درو و خواجه درو. و اشارت به شیخ بو عبد ا... کرد_ و ما درو و اشارت به خود کرد. شیخ بو عبد ا... بشکست(شکسته خاطر شد) و با خویش رسید(به خود امد) و دانست که ترکی(گناهی) عظیم از وی در وجود امد(صادر شد). با خویشتن توبه کرد و چون شیخ از منبر فرود امد پیش شیخ امد و او را تصدیق کرد و استغفار کرد و بعد از ان هرگز چنان ننشست. محمد بن منور

۱۳۸۸/۰۷/۲۶

من این همه نیستم

اندر حکایات یافتم که شیخ ابو طاهر حرمی _رضی الله عنه_روزی بر خری نشسته بود و مریدی از ان وی عنان(افسار) خر وی گرفته بود اندر بازار همی رفت یکی اواز داد که این پیر زندیق(بی دین) امد. ان مرید چون ان سخن بشنید از غیرت ارادت(شدت علاقه) خود قصد رجم(پرتاب سنگ) ان مرد کرد اهل بازار جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را اگر خاموش باشی من تو را چیزی اموزم که از این محن(غم ها) باز رهی. مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند این مرید را گفت ان صندوق را بیار. چون بیاورد درزهایی(کیسه ها) بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت نگاه کن از همه کسی به من نامه است که فرستاده اند. یکی مخاطبه ی <شیخ امام> کرده است و یکی< شیخ زکی> و یکی< شیخ زاهد> و یکی< شیخ الحرمین> و مانند این و این همه القاب است نه اسم و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته اند و مرا القابی نهاده اند. اگر ان بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد این همه خصومت چرا انگیختی؟