۱۳۸۹/۰۸/۲۶

دریا باش

مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پخته‏تر گردى كه گفته‏اند:
بسـیار سفر باید تا پختـه شـود خامى صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده‏ام. به وى مشغولم و از او به دیگرى نمى‏پردازم. آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد، در جایگاه خود بگندد. بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
كشف الاسرار

دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت . او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست . خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم. آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد . اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم . البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی . دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد . استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن. دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن . اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد و پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم. هوا سرد شده بود . استاد می لرزید . استاد نشست و شعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز اما دستانی دارم به غایت تهی کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت ای ماه کاش امشب از آن من بودی تو را به دزد خانه ام می بخشیدم

دعا

مرد تصمیمش را گرفته بود، می خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد. هر شب دعا می کرد: خدایا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد تا اینکه بالاخره توانست آنها را با قیمت بالایی بفروشد و عاقبت چنان در ثروت غرق شد که از همه چیز و همه کس برید. از تنهایی به خدا پناه برد و گفت: خدایا! تو که می دانستی عاقبتم چنین می شود چرا دعایم را مستجاب کردی؟ در خواب کسی به او گفت: بار اول ثروت خواستی و خدا از تو صبر خواست، اگر صبر می کردی بهترین راه را برای خوشبختی انتخاب می کردی.

دزدی درویش

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم. قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست. قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟ دزد گفت : اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب.
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

دوزخي و بهشتي

جعفر بن یونس ، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مى زیست ، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى ، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت : اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت : او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت : یا شیخ ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است ، صد دینار خرج مى کند.

راننده ی اتوبوس و نسبیت

در هیاهوی فرضیه ی نسبیت، روزی در شهر نیویورک مسافری از راننده ی اتوبوس می پرسد : آیا میدان واشنگتن تا اینجا دور است یا نزدیک؟ راننده جواب می دهد : طبق اظهارات انیشتین کلمه ی دور مفهوم نسبی دارد . بستگی به این دارد که شما عجله داشته باشید یا خیر !!

دیدار با وزیر

وزيري را شنيدم كه فراوان سفر كرده بود و بسيار بزرگان ديده و گفتارشان شنيده. شبي از بخت ميمون به ميهمانيش رفتم كه شنيده بودم دست و دلش باز است و در زمره مردان ميهمان نواز. همه شب نيارميد از شرح مسافرت ها گفتند كه : فلان جاي با فلان وزير، فلان عهد نامه بسته ام و فلان روز با فلان سفير درفلان سفارتخانه نشسته. در فلان سفر درفلان مهمانسرا وثاق كردم و در فلان سفر درفلان فرودگاه، اتراق. حال، سفري ديگر در پيش است كه اگر اين نيز كرده شود، بقيّت عمر گوشه عزلت نشينم و از وزارت كناره گزينم. گفتم:آن كدام سفر است؟ گفت: ابتدا به بلاد كفر روم. در ينگه دنيا كه اجلاس عمومي است و از آن پس به ژاپن به قصد تجديد روابط تجاري و سپس به «انگريز» جهت گشايش تسهيلات اعتباري. چون اين كرده شد به هندوستان روم و از آن پس اگر بخت مساعدت كرد به روم و اگر چيزي از مدت وزارت باقي بود به بلاد روس و سپس به چين و ما چين و از آنجا به جابلقا و از جابلقا به جابلسا و بعد به …. چون اينها به تمامي كرده شد آنگاه … راستي اي ملاّ ! شنيده ام كه تو نيز مردي جهانديده اي ، باز گو تا بعد از وزارت كجا نشينم؟ گفتم:
آن شنيدستي كه روزي يك وزير خورد از تخت وزارت بر زمين

پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. دزدى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید. این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینه سینه او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعه دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است .
علامه حسن زاده آملی

۱۳۸۹/۰۳/۰۷

انسان راستین

شیخ ما را گفتند که فلان کس بر روی اب می رود. گفت سهل است چغزی(غورباقه) و صعوه ای(پرنده کوچک) نیز بر روی اب می رود . گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغن(کلاغ) و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیز ها را قیمتی نیست. مرد ان بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در امیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. محمد بن منور نواده ی ابوسعید ابو الخیر

۱۳۸۹/۰۲/۳۱

مسکین جولاه

جحی به دهی رسید, گرسنه بود. از خانه ای اواز تعزیتی شنید. ان جا رفت, گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای اوردند. چون سیر شد, گفت: مرا به سر این مرده ببرید. ان جا برفت. مرده را بدید و گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه (بافنده) انگشت در دندان گرفت و گفت: اه! دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستی کرد, اما مسکین جولاه چون مرد, مرد.

۱۳۸۹/۰۲/۲۵

خواجه ی بد شکل

خواجه ای بد شکل, نایبی بد شکل تر از خود داشت. روزی اینه داری, اینه به دست نایب داد. ان جا نگاه کرد, گفت: سبحان ا... , بسی تقدیر در افرینش ما رفته است. خواجه گفت: لفظ جمع مگوی. بگوی در افرینش من رفته است. نایب اینه پیش داشت و گفت: خواجه, اگر باور نمیکنی تو نیز در اینه نگاه کن. عبید زاکانی

۱۳۸۸/۱۲/۰۳

سپندارمذگان

جشن سپندارمذگان یکی از جشن‌های ایرانی است که امروز ایرانیان آنرا در روز سپندارمذ (پنجمین روز) از ماه سپندارمذ (اسفند) برگزار می‌کنند. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده‌است که ایرانیان باستان این روز را روز بزرگداشت زن و زمین می‌دانستند.
 
● تاریخچه
در گاه‌شماری‌های مختلف ایرانی، علاوه بر این که ماه‌ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. به‌عنوان مثال روز اول هر ماه (روز اورمزد)، روز دوم هر ماه، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم هر ماه، اردیبهشت یعنی (بهترین راستی و پاکی) که باز از صفات خداوند است، روز چهارم هر ماه، شهریور یعنی (شاهی و فرمانروایی آرمانی) که خاص خداوند است و روز پنجم هر ماه، (سپندارمذ) بوده‌است. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می‌ورزد. زشت و زیبا را به یک چشم می‌نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می‌دهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را به‌عنوان نماد مهر مادری و باروری می‌پنداشتند.
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی می‌شده‌است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می‌شد، جشنی ترتیب می‌دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلاً شانزدهمین روز هر ماه، )(مهر) نام داشت و که در ماه مهر، (مهرگان) لقب می‌گرفت و می‌بینیم که چگونه هر جشنی با معنی و مفهوم عمیق خود برای مردم شادی می‌آفرید.
روز آبان در ماه آبان جشن (آبانگان) است یعنی جشن ستایش آب و روز آذر در ماه آذر جشن (آذرگان) است یعنی جشن ستایش آتش و همین طور روز پنجم ماه دوازدهم (اسفند)، (سپندارمذ) یا (اسفندار مذ) نام داشت که جشنی با همین عنوان می‌گرفتند. (سپندارمذگان) روز زن و زمین است.
روز پنجم اسفند در همه گاه‌شماری‌های ایرانی به عنوان روز جشن اسپندار مذگان شناخته می‌شود.
 
● آیین‌ها
در این روز مردان به همسران خودهدیه می‌دادند. مردان زنان خانواده را بر تخت شاهی می‌نشاندند و از آنها اطاعت می‌کردند و به آنان هدیه می‌دادند. این یک یادآوری برای مردان بود تا مادران و همسران خود را گرامی بدارند و چون یاد این جشن تا مدت‌ها ادامه داشت و بسیار باشکوه برگزار می‌شد همواره این آزرم و احترام به زن برای مردان گوشزد می‌گردید. این جشن هیچ ارتباطی به ولنتاین ندارد.
 
● اختلاف در زمان برگزاری
هم اکنون در برخی جاها، به جای روز سپندارمذ (پنجم) از ماه سپندارمذ (اسفند)، روز بیست و نهم بهمن را روز جشن سپندارمذگان می‌دانند. در باره پرسش بخاطر وجود دوگانگی‌ها باید گفت که جشن‌ها و فاصله‌های میان آنها در نوشته‌های کهن ایرانی دارای تعریف و اندازه‌های مشخصی است که به مانند دانه‌های یک زنجیر در پیوستگی کامل با یکدیگر هستند. تغییر جای یکی از آنها، موجب گسست همه این رشته خواهد شد.
چنانکه در منابع ایرانی آمده‌ است، جشن سده پس از ۴۰ روز از شب یلدا یا چله، و پس از ۱۰۰ روز از اول آبان قرار دارد. همچنین جشن سده، پیش از ۲۵ روز از جشن اسفندگان است.
این اندازه‌ها و فاصله‌های تعریف شده در نوشته‌ها و ریشه نامه‌های کهن ایرانی، تنها با گاهشماری ایرانی با ماه‌های سی و یک روزه (مبدأ هجری خورشیدی کنونی) که بزرگترین دستاورد دانش گاهشماری در جهان است، همسان است؛ ولی با کتابچه‌ای نوساخته که در چند سال گذشته در ایران با نام سالنمای دینی زرتشتیان چاپ می‌شود، هماهنگی ندارد. چرا که در این کتابچه فاصله ۱۰۰ روزه از اول آبان تا جشن سده به ۱۰۶ روز، فاصله ۴۰ روزه شب چله (یلدا) تا جشن سده به ۴۶ روز، و فاصله ۲۵ روزه جشن سده تا سپندارمذگان (اسفندگان) به ۱۹ روز رسیده‌است. این فاصله‌ها با هیچکدام از اسناد و منابع و تاریخ‌نامه‌های ایرانی هماهنگی ندارد.
اینها نمونه‌هایی از آشفتگی‌هایی است که منتشرکنندگان این کتابچه در ذهن نوجویان ایجاد کرده و نه تنها نظام قانونمند گاهشماری ایرانی را مخدوش کرده‌اند، بلکه اختلال‌هایی نیز در تقویم سنتی یزدگردی زرتشتی که در میان بسیاری از زرتشتیان ایران و عموم زرتشتیان هند و جهان رواج دارد، به وجود آورده‌اند.
قدمت بیست ساله این تقویم، دستکاری‌های فراوان در گاهشماری ایرانی و زرتشتی، نبود هیچگونه سامانه کبیسه‌گیری و تعریف مشخص از طول سال، مبدأ سالشماری ساختگی و نیز اختلاف‌های فراوان با دیگر زرتشتیان جهان باعث شده که زرتشتیان نیز چنین دستکاری‌هایی در قواعد سنتی و دینی را نادرست شمارند.
از این رو، زمان درست شب یلدا برابر با شامگاه ۳۰ آذر، جشن سده در ۱۰ بهمن و جشن سپندارمذگان (اسفندگان) در ۵ اسفند است.
 
● آئین‌ها و دیگر نام‌ها
این جشن را با نام‌های جشن برزیگران هم نامیده‌اند. در روز اسفندگان چند جشن با مناسکی به‌خصوص برگزار می‌شده‌است. نخستین جشن مردگیران یا جشن مژدگیران بود که اختصاص به زنان داشت. در این روز مردان زنان را هدیه‌ای خریدندی و از ایشان قدردانی کردندی. امروزه نیز بیشترین جنبه ی مورد تأکید در اسفندگان قدردانی از زنان است. در زمان گذشته [چنان که ابوریحان روایت کرده‌است] عوام کارهای دیگری هم انجام می‌دادند چون آئین‌های جادوی برای دورکردن خرفستران اما ابوریحان این آئین‌ها را تازه و نااصیل خوانده‌است.
 
   
   
منبع
نظر تعدادی از استادان ایران‌شناس دربارهٔ زمان درست جشن اسفندگان(سپندارمذگان)
پایگاه پژوهشی آریابومhttp://www.aariaboom.com/content/view/758/65

۱۳۸۸/۱۱/۲۹

عشق

هر اغازي را پاياني است صد حيف كه اغاز عشق تو پايان عمر من بود !!! 
عشق بها دارد ... من و تو بوديم و يك دريا عشق ... حالا من هستم و يك دنيا اشك ... اري عشق بها دارد ...
 عاشقه عاشق شدن باش و دوست داشتن را دوست بدار, از تنفر متنفر باش, به مهرباني مهر بورز, با آشتي آشتي كن و از جدايي جدا باش. 
 
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست 
                 تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست   
 
قلبتان را طوری بسازید که درون آن بین شما و عشقتان نوعی توازن ایده آل وجود بیاورید.
 
مردم بدون عشق چون کورانی هستند که به هیچ وجه به منزل نخواهند رسید.

مستوجب اتش

اورده اند که روزی شیخ ما در نیشابور به محله ای فرو می شد و جمع متصوفه بیش از صد و پنجاه کس بازو(یار)به هم. ناگاه زنی پاره ای خاکستر از بام بینداخت نادانسته که کسی می گذرد. از ان خاکستر بعضی به جامه ی شیخ رسید. شیخ فارغ بود و هیچ متاثر نگشت. جمع در اضطراب امدند و گفتند این سرای باز کنیم و خواستند که حرکتی کنند. شیخ گفت ارام گیرید . کسی که مستوجب اتش بود به خاکستر باز و قناعت کنند بسیار شکر واجب اید. جمله جمع را وقت خوش گشت و بسیار بگریستند و نعره ها زدند.

۱۳۸۸/۱۱/۱۶

حافظ

دیوان حافظ
دیوان حافظ که مشتمل بر حدود ۵۰۰ غزل، چند قصیده، دو مثنوی، چندین قطعه، و تعدادی رباعی است، تا کنون بیش از چهارصد بار به اشکال و شیوه‌های گوناگون، به زبان اصلی فارسی و دیگر زبان‌های جهان به‌چاپ رسیده است. شاید تعداد نسخه‌های خطّی ساده یا تذهیب گردیده ی آن در کتابخانه‌های ایران، افغانستان، هند، پاکستان، ترکیه، و حتی کشور‌های غربی از هر دیوان فارسی دیگری بیشتر باشد. (ص ۲۶۵ - ۲۶۷، ذهن و زبان حافظ) حافظ به زبان عربی یعنی نگه دارنده و به کسی گفته می‌شود که بتواند قرآن را از حفظ بخواند.
 
زندگی حافظ 
در خصوص سال دقیق ولادت او بین مورخین و حافظ‌شناسان اختلاف نظر وجود دارد. دکتر ذبیح الله صفا ولادت او را در ۷۲۷ (تاریخ ادبیات ایران) و دکتر قاسم غنی آن را در ۷۱۷ (تاریخ عصر حافظ) می‌دانند. برخی دیگر از محققین همانند علامه دهخدا بر اساس قطعه ای از حافظ ولادت او را قبل از این سال‌ها و حدود ۷۱۰ هجری قمری تخمین می‌زنند (لغتنامه دهخدا، مدخل حافظ). آنچه مسلم است ولادت او در اوایل قرن هشتم هجری قمری و بعد از ۷۱۰ واقع شده و به گمان غالب بین ۷۲۰ تا ۷۲۹ روی داده‌است. سال وفات او به نظر اغلب مورخین و ادیبان ۷۹۲ هجری قمری است. (از جمله در کتاب مجمل فصیحی نوشته فصیح خوافی (متولد ۷۷۷ ه.ق.) که معاصر حافظ بوده و همچنین نفحات الانس تالیف جامی (متولد ۸۱۷ ه.ق.) صراحتاً این تاریخ به عنوان سال وفات خواجه قید شده‌است). مولد او شیراز بوده و در همان شهر نیز وفات یافته‌ است. نزدیک به یک قرن پیش از تولّد او (یعنی در سال ۶۳۸ ه‌ق - ۱۲۴۰ م) محی‌الدّین عربی دیده از جهان فروپوشیده بود، و ۵۰ سال قبل ازآن (یعنی در سال ۶۷۲ ه‌ق - ۱۲۷۳ م) مولانا جلال‌الدّین محمد بلخی (رومی) درگذشته بود. درباره زندگی حافظ هیچ اطلاعات دقیقی در دست نیست. حتی به مقدار یک خط منبعی که هم عصر او باشد و خاطره ای از حافظ نقل کرده باشد وجود ندارد . اولین شرح حال های مکتوب در مورد حافظ مربوط به بیش از 100 سال بعد از وفات او است . تمام شرح حال هایی که در حال حاضر در مورد حافظ نوشته می شود بر اساس برداشت شخصی نویسنده از اشعار او و بعضی نشانه های تاریخیست که مستقیم ربطی به حافظ ندارد (مثل شرح حال شاهان هم عصر حافظ و احوالات عمومی شیراز در آن دوران ).
 
زبان و هنر شعری 
همچون همه هنرهای راستین و صادق، شعر حافظ پرعمق، چندوجه، تعبیریاب، و تبیین‌جوی است. او هیچ‌گاه ادعای کشف و غیب‌گویی نکرده، ولی ازآن‌جا که به ژرفی و با پرمعنایی زیسته ‌است و چون سخن و شعر خود را از عشق و صدق تعلیم گرفته ‌است، کار بزرگ هنری او آینه‌دار طلعت و طینت فارسی‌زبانان گردیده ‌است.
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته‌دانست که ما دیدیم و محکم جاهلی بود.
 
آرامگاه حافظ
در منطقه حافظیّه و در فضایی آکنده از عطر و زیبایی جان‌پرور گل‌های شیراز، درهم‌آمیخته با شور اشعار خواجه، واقع شده‌است. این مکان یکی از جاذبه‌های مهمّ توریستی هم به‌شمار می‌رود، و در زبان عامیانه خود اهالی شیراز، رفتن به حافظیّه معادل با زیارت آرامگاه حافظ گردیده‌است. اصطلاح زیارت که بیشتر برای اماکن مقدّسی نظیر کعبه و بارگاه حسین‌بن علی، امام سوّم شیعیان به‌کار می‌رود، به‌خوبی نشانگر آن‌ است که حافظ چه چهرهٔ مقدّسی نزد ایرانیان دارد. معتقدان به حافظ رفتن به آرامگاه او را با آداب و رسومی آیینی همراه می‌کنند. از جمله با وضو به آنجا می‌روند، و در کنار آرامگاه حافظ کفش خود را از پای بیرون می‌آورند، که در فرهنگ مذهبی ایران نشانه احترام و قدسی بودن مکان است. آرامگاه حافظ هم‌چنین مکانی فرهنگی‌ است. به‌عنوان مثال، برنامه‌های مختلف شعرخوانی شاعران مشهور یا کنسرت خوانندگان بخصوص سبک موسیقی ایرانی و عرفانی در کنار آن برگزار می‌شود. حافظ شیرازی در شعری پیشبینی کرده‌ است که مرقدش، پس از او، زیارتگاه خواهد شد.
بر سر تربت ما چون گذری همّت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

۱۳۸۸/۱۱/۰۴

حکایت شاعر دزد

روزی انوری در بازار بلخ می گشت هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را افرین می خواندند. انوری پیش رفت وگفت ای مرد این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت اشعار انوری. گفت تو انوری را می شناسی؟ گفت چه می گو یی؟ انوری منم! انوری بخندید و گفت شعر دزد شنیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم. 
بهارستان جامی

حکایاتی چند از عبید

ادعای خدایی 
شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد, او را بکشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
درد چشم 
شخصی با دوستی گفت: مرا چشم درد می کند, تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندان درد می کرد, برکندم. 
دزد ناشی 
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک! ان چه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم. 
هر که را عقل بود, از این خانه رفت 
صاحب دیوان, پهلوان عرض (وزیر جنگ) را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد بطلب که به جایی فرستادن می خواهم. گفت: ای خواجه هر که را عقل بود, از این خانه رفت. 

عبید زاکانی

عبید از شاعران منتقد قرن هشتم است. او شاعر و نویسنده ای بذله گو و طنزاور بود که فساد زمانه را با زبان طنز و سخن شیرین انتقاد گوشزد می کند. اثار انتقادی عبید عبارت است از: رساله ی دلگشا, اخلاق الاشراف, ریش نامه, رساله ی تعریفات, موش وگربه, صد پندو... .

۱۳۸۸/۱۱/۰۳

باقی تو دانی

جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد. خواست به کاری رود. جحی را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با ان چه کار است؟چون استاد برفت جحی وصله ی جامه ای به طرف داد و پاره ای فزونی بستد و با ان عسل تمام بخورد. استاد باز امد وصله طلبید. جحی گفت مرا مزن تا راست گویم. حال انکه من غافل شدم طرار وصله ربود ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی گفتم زهر بخورم تا تو بازایی من مرده باشم. ان زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام باقی تو دانی. 
عبید زاکانی