جحی به دهی رسید, گرسنه بود. از خانه ای اواز تعزیتی شنید. ان جا رفت, گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای اوردند. چون سیر شد, گفت: مرا به سر این مرده ببرید. ان جا برفت. مرده را بدید و گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه (بافنده) انگشت در دندان گرفت و گفت: اه! دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستی کرد, اما مسکین جولاه چون مرد, مرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر