۱۳۸۸/۱۱/۰۴

حکایاتی چند از عبید

ادعای خدایی 
شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد, او را بکشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
درد چشم 
شخصی با دوستی گفت: مرا چشم درد می کند, تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندان درد می کرد, برکندم. 
دزد ناشی 
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک! ان چه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم. 
هر که را عقل بود, از این خانه رفت 
صاحب دیوان, پهلوان عرض (وزیر جنگ) را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد بطلب که به جایی فرستادن می خواهم. گفت: ای خواجه هر که را عقل بود, از این خانه رفت. 

۱ نظر:

nazanin گفت...

salaaaaaaaaaaaaaam
gofti blog nadari??????????
mamnooooooon aqaei???
by by by by by by