۱۳۸۸/۱۱/۰۳

باقی تو دانی

جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد. خواست به کاری رود. جحی را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با ان چه کار است؟چون استاد برفت جحی وصله ی جامه ای به طرف داد و پاره ای فزونی بستد و با ان عسل تمام بخورد. استاد باز امد وصله طلبید. جحی گفت مرا مزن تا راست گویم. حال انکه من غافل شدم طرار وصله ربود ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی گفتم زهر بخورم تا تو بازایی من مرده باشم. ان زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام باقی تو دانی. 
عبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست: