وهم در این عهد. شیخ بو عبد ا... باکو یک روز در مجلس شیخ ما ابو سعید بی خویشتن نشسته بود(بی تو جه به دیگران)خواجه وار و پای بگرد کرده(چهار زانو). شیخ ما را چشم بر وی افتاد. پس شیخ با کسی خلقی بکرد(مزاح). در میان مجلس و سخنی نیکو بگفت. ان کس شیخ را گفت خدایت در بهشت کناد(ببرد)! شیخ گفت نباید. ما را بهشت نباید با مشتی لنگ و لوک و درویش. در انجا جز شلان و کوران و ضعیفان نباشند. ما را در دوزخ باید. جمشید درو وفرعون درو و خواجه درو. و اشارت به شیخ بو عبد ا... کرد_ و ما درو و اشارت به خود کرد. شیخ بو عبد ا... بشکست(شکسته خاطر شد) و با خویش رسید(به خود امد) و دانست که ترکی(گناهی) عظیم از وی در وجود امد(صادر شد). با خویشتن توبه کرد و چون شیخ از منبر فرود امد پیش شیخ امد و او را تصدیق کرد و استغفار کرد و بعد از ان هرگز چنان ننشست.
محمد بن منور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر