۱۳۸۹/۰۸/۲۶

دریا باش

مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پخته‏تر گردى كه گفته‏اند:
بسـیار سفر باید تا پختـه شـود خامى صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده‏ام. به وى مشغولم و از او به دیگرى نمى‏پردازم. آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد، در جایگاه خود بگندد. بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
كشف الاسرار

دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت . او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست . خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم. آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد . اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم . البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی . دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد . استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن. دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن . اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد و پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم. هوا سرد شده بود . استاد می لرزید . استاد نشست و شعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز اما دستانی دارم به غایت تهی کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت ای ماه کاش امشب از آن من بودی تو را به دزد خانه ام می بخشیدم

دعا

مرد تصمیمش را گرفته بود، می خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد. هر شب دعا می کرد: خدایا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد تا اینکه بالاخره توانست آنها را با قیمت بالایی بفروشد و عاقبت چنان در ثروت غرق شد که از همه چیز و همه کس برید. از تنهایی به خدا پناه برد و گفت: خدایا! تو که می دانستی عاقبتم چنین می شود چرا دعایم را مستجاب کردی؟ در خواب کسی به او گفت: بار اول ثروت خواستی و خدا از تو صبر خواست، اگر صبر می کردی بهترین راه را برای خوشبختی انتخاب می کردی.

دزدی درویش

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم. قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست. قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟ دزد گفت : اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب.
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

دوزخي و بهشتي

جعفر بن یونس ، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مى زیست ، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى ، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت : اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت : او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت : یا شیخ ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است ، صد دینار خرج مى کند.

راننده ی اتوبوس و نسبیت

در هیاهوی فرضیه ی نسبیت، روزی در شهر نیویورک مسافری از راننده ی اتوبوس می پرسد : آیا میدان واشنگتن تا اینجا دور است یا نزدیک؟ راننده جواب می دهد : طبق اظهارات انیشتین کلمه ی دور مفهوم نسبی دارد . بستگی به این دارد که شما عجله داشته باشید یا خیر !!

دیدار با وزیر

وزيري را شنيدم كه فراوان سفر كرده بود و بسيار بزرگان ديده و گفتارشان شنيده. شبي از بخت ميمون به ميهمانيش رفتم كه شنيده بودم دست و دلش باز است و در زمره مردان ميهمان نواز. همه شب نيارميد از شرح مسافرت ها گفتند كه : فلان جاي با فلان وزير، فلان عهد نامه بسته ام و فلان روز با فلان سفير درفلان سفارتخانه نشسته. در فلان سفر درفلان مهمانسرا وثاق كردم و در فلان سفر درفلان فرودگاه، اتراق. حال، سفري ديگر در پيش است كه اگر اين نيز كرده شود، بقيّت عمر گوشه عزلت نشينم و از وزارت كناره گزينم. گفتم:آن كدام سفر است؟ گفت: ابتدا به بلاد كفر روم. در ينگه دنيا كه اجلاس عمومي است و از آن پس به ژاپن به قصد تجديد روابط تجاري و سپس به «انگريز» جهت گشايش تسهيلات اعتباري. چون اين كرده شد به هندوستان روم و از آن پس اگر بخت مساعدت كرد به روم و اگر چيزي از مدت وزارت باقي بود به بلاد روس و سپس به چين و ما چين و از آنجا به جابلقا و از جابلقا به جابلسا و بعد به …. چون اينها به تمامي كرده شد آنگاه … راستي اي ملاّ ! شنيده ام كه تو نيز مردي جهانديده اي ، باز گو تا بعد از وزارت كجا نشينم؟ گفتم:
آن شنيدستي كه روزي يك وزير خورد از تخت وزارت بر زمين

پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. دزدى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید. این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینه سینه او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعه دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است .
علامه حسن زاده آملی

۱۳۸۹/۰۳/۰۷

انسان راستین

شیخ ما را گفتند که فلان کس بر روی اب می رود. گفت سهل است چغزی(غورباقه) و صعوه ای(پرنده کوچک) نیز بر روی اب می رود . گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغن(کلاغ) و مگس نیز در هوا می پرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیز ها را قیمتی نیست. مرد ان بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق در امیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. محمد بن منور نواده ی ابوسعید ابو الخیر

۱۳۸۹/۰۲/۳۱

مسکین جولاه

جحی به دهی رسید, گرسنه بود. از خانه ای اواز تعزیتی شنید. ان جا رفت, گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای اوردند. چون سیر شد, گفت: مرا به سر این مرده ببرید. ان جا برفت. مرده را بدید و گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه (بافنده) انگشت در دندان گرفت و گفت: اه! دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستی کرد, اما مسکین جولاه چون مرد, مرد.