۱۳۸۸/۱۱/۰۴

حکایت شاعر دزد

روزی انوری در بازار بلخ می گشت هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی را دید که ایستاده و قصاید انوری به نام خود می خواند و مردم او را افرین می خواندند. انوری پیش رفت وگفت ای مرد این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت اشعار انوری. گفت تو انوری را می شناسی؟ گفت چه می گو یی؟ انوری منم! انوری بخندید و گفت شعر دزد شنیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم. 
بهارستان جامی

حکایاتی چند از عبید

ادعای خدایی 
شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد, او را بکشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده ام.
درد چشم 
شخصی با دوستی گفت: مرا چشم درد می کند, تدبیر چه باشد؟ گفت: مرا پارسال دندان درد می کرد, برکندم. 
دزد ناشی 
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک! ان چه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم. 
هر که را عقل بود, از این خانه رفت 
صاحب دیوان, پهلوان عرض (وزیر جنگ) را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد بطلب که به جایی فرستادن می خواهم. گفت: ای خواجه هر که را عقل بود, از این خانه رفت. 

عبید زاکانی

عبید از شاعران منتقد قرن هشتم است. او شاعر و نویسنده ای بذله گو و طنزاور بود که فساد زمانه را با زبان طنز و سخن شیرین انتقاد گوشزد می کند. اثار انتقادی عبید عبارت است از: رساله ی دلگشا, اخلاق الاشراف, ریش نامه, رساله ی تعریفات, موش وگربه, صد پندو... .

۱۳۸۸/۱۱/۰۳

باقی تو دانی

جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد. خواست به کاری رود. جحی را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با ان چه کار است؟چون استاد برفت جحی وصله ی جامه ای به طرف داد و پاره ای فزونی بستد و با ان عسل تمام بخورد. استاد باز امد وصله طلبید. جحی گفت مرا مزن تا راست گویم. حال انکه من غافل شدم طرار وصله ربود ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی گفتم زهر بخورم تا تو بازایی من مرده باشم. ان زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام باقی تو دانی. 
عبید زاکانی