۱۳۸۸/۰۶/۱۲

زاغ ومار

اورده اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت, و در ان حوالی سوراخ ماری بود. هر گاه که زاغ بچه بیرون اوردی مار بخوردی. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت ان بر شگال که دوست وی بود بکرد و گفت: می اندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم. شگال پرسید که:به چه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گغت:می خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشم های جهان بینش بر کنم, تا در مستقبل نور دیده و میوه ی دل من از قصد او ایمن گردد. شگال گفت: این تدبیر بابت خردمندان نیست چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که در ان خطر نباشد. من تو را وجهی نمایم که اگر بر ان کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت:از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمندان را خلاف نتوان کرد. شگال گفت:صواب ان می نماید که در اوج هوا پرواز کنی و در بام ها و صحراها چشم می اندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن ان میسر باشد. فرود ایی و ان را برداری و هموار تر می روی چنان که از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بر وی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه امده باشند, نخست تو را باز رهانند ان گاه پیرایه بردارند. زاغ روی به ابادانی نهاد پیرایه ای بر گوشه ای افکنده دید ان را در ربود و بر ان ترتیب که شگال گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال, سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
(کلیله و دمنه)
به تصحیح مجتبی مینوی

هیچ نظری موجود نیست: